آنجا که هستی دور است؛ اینجا که نیستی، نزدیک
نویسنده: نیلوفر قاآنی
زمان مطالعه:4 دقیقه

آنجا که هستی دور است؛ اینجا که نیستی، نزدیک
نیلوفر قاآنی
آنجا که هستی دور است؛ اینجا که نیستی، نزدیک
نویسنده: نیلوفر قاآنی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
برایم نوشتی ویزا آمد. فکر نکردم به هیچچیز، فکر نکردم. از سالها قبل، خودم را برای این روز آماده کرده بودم. تو شبیه آنهایی بودی که میروند. آنهایی که یک جای قصه سوار هواپیما میشوند و اسمشان هر جا و هر موقع بیاید، مترادف دلتنگی است.
ما محکومیم به نیستی. آغازِ هر رابطهای، در واقع نقطهایست برای شروعِ مسیری که منتهی به پایان میشود؛ همه در انتها به نیستی میرسیم. آن عده که انکارش نکردهاند، پذیرفتهاند و خودشان را برایش آماده کردهاند، سادهتر «نبودن»ها را تاب میآورند. من سعی کردم اینطور باشم، فهمم را از نیستی بیشتر کنم، نترسم از خالیشدنِ قلبم، از حضورِ آدمها وحشت نکنم. اما باید چه کرد با آنجنس نیستی که تماموکمال رخ نمیدهد؟ آن شکلی از نبودن که روی لبهی پرتگاهِ بودن بندبازی میکند. بودنی که از تو دور است، در دسترست نیست. اما نمیتوان گفت که نیست شدهاست. من فکر میکنم آنها که مهاجرتِ عزیزی را تجربه کردهاند، با این نوعِ نیستی دستوپنجه نرم میکنند.
وقتی اجازهی رفتن به آنسر دنیا برای کسی صادر میشود که به دنیا آمدن، بزرگشدن و جوانیکردنت را دیدهاست، میفهمی که خداحافظی یعنی از اینجا به بعدِ زندگی، همراهم نخواهی بود. تو زندگیِ خودت را خواهی داشت، در جایی دیگر که شباهتی به جایی که من هستم ندارد. روز و شب، ساعت خواب و بیداری، کیفیتِ آبوهوا، ترافیک، لهجهی مردم و هزار تا جزئیاتِ ریز و درشت دیگر متفاوت میشود. تو به دنیای دیگری سفر میکنی که از دنیای من خیلی دور است. این گسستِ معنادارِ هزاران کیلومتری، چطور قرار است معنای نیستی نداشته باشد؟
عادت کردهایم به بندبازیِ وجود و عدم، در فرودگاه. به آغوشهای طولانی که با صدای بلندگوی سالن، به لقلقهی چرخِ چمدان تبدیل میشود. قبل از اینکه پایت را آنطرفِ گیت بگذاری، میخندیم زورکی و مصنوعی. اما تو هستی و میخندیم. بعد، ناگهان تو نیست میشوی. فعل از حالت جمع خارج میشود. تنها گریه میکنم. روی صندلیهای آبی، گریهی واقعی.
تو میروی و مادرت یاد تو میافتد هر بار که خورشتِ محبوبت یکبند انگشت روغن ببندد. تو میروی و توی این شهر هیچکس بهجز من نمیداند که چرا آن شبِ تابستانی، روی صندلیِ پارک ملت، سه ساعتِ تمام حرف زدیم. تو میروی و همهی این چیزها با تو میروند: موسیقیها، لباسها، عطرها... تنها نقشِ کمرنگی از آنها در ذهن باقی میماند. خاطرهها، نقضِ آشکارِ نیستیاند. هستیِ بر بادرفتهی نخنمایی را عَلَم میکنند و زور میزنند آنچه که در غبار گم میشود را زنده نگه دارند. و میدانیم که خاطر هرچقدر رنگی و قشنگ باشد، زورش به سیاهیِ غلیظِ واقعیت که نداشتن و نبودن و نشدن است، نمیرسد.
اما آنچه درکِ این مرزِ شکنندهی هستی و نیستی را دشوارتر میکند، همان چیزیست که برای سهلشدنِ حضور در هر جا و هر لحظه شکل گرفتهاست؛ ابزارهای ارتباط: تماسهای تصویری، پیامهای ویدیویی، عکسها و صداها. برای به چهارمیخ کشیدنِ کسی که در تجربهی دلتنگی زندگی میکند، تلاشِ ستودنیِ پیکسلهای هوشمند برای اینکه بیش از پیش شبیهِ واقعیت بشوند، تبدیل به نمایشِ مسخرهای میشود برای آنکس که نیاز به چشمدوختنِ بیواسطه دارد.
لحظاتی هست در این نوع ارتباطات که حرفهای بین دو طرف ته میکشد. نقطهای از مکالمه که کلمهها نمیتوانند پیش ببرندش. در این مواقع، در ارتباط آنلاین، خداحافظی میکنی و قول میدهی بعداً حتماً تماس بگیری. چون طاقتِ آن سکوتِ ترسناک را نداری، چون آن سکوت شبیه ناقوسِ مرگِ ارتباطیست که میدانی فاصله، محتضرش کردهاست.
من هنوز هم نمیدانم این نوعِ نیستی، چطور فهمیده میشود. نمیدانم در این بندبازیِ مدام، چگونه باید دوام آورد؟ آیا اصلاً باید دوام بیاوریم یا رها شوم در نیستشدنِ عزیزِ سفرکرده؟ به ستارهها که نگاه میکنم، دستهای تو را میبینم. دستهایت موقعِ رصدِ آسمان با تلسکوپ، که داستانِ زایش و مرگِ ستارهها را نمایش میدادند. قصهی دُبِاکبر و دُبِاصغر را به یاد میآورم و دلم گرم میشود که گرچه زمین زیر پایمان فرسنگها با هم فاصله دارد، اما هنوز آسمان را داریم. ناامید و غمگین و دلتنگ، با انبوهِ خاطر بر شانه و خروار آرزو در چشم، بین هستی و نیستی تاب میخوریم و به آسمان نگاه میکنیم؛ به یکی از انگشتشمار هستیهای مشترک، بین تجربههای پرتکرارِ نیستی.

نیلوفر قاآنی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.